آرسامآرسام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
 آرمیس آرمیس، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و عشقمزندگی من و عشقم، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

آرسام ماهم *** آرمیس نازم

نه ماه انتظار

در این دوران هفت بار سونو رفتم وصدای تپیدن قلبت را می شنیدم و هر بار دلم می خواست تو را  زودتر به اغوش بکشم .سه ماهه جنسیتت رو فهمیدم . پنج ماهه که بودم سیسمونی مادر جون و وسایلی که باباییت خریده بود رو توی اتاقت چیدم  هر روز لباس هایت را نگاه می کردم و طاقتم تمام می شد از هفت ماهگی ساکم را بسته بودم  ودر ۳۷ هفته اخرین سونو رو دادم که بچه ام وزنش خیلی خوب بودو دکتر تاریخ تولدت رو ۲۵ اذر اعلام کرد.من همیشه دوست داشتم بچه ام مثل خودم اذری باشه.اما این بارعلاوه بر اینکه تو اذری می شدی  تاریخ تولدت هم مثل من ۲۵ اذر بود و من خیلی از این بابت خوشحال بودم اما این روز درست مصادف شده بود با روز عاشورای حسینی و از ا...
30 آبان 1391

روز تولد ارسام کوچولو و گذر ایام

شب۲۲ من و بابایی تا صبح نخوابیدم همش به تولدت فکر می کردیم و  به بهانه های مختلف بیدار می شدم خونمون هم شلوغ بود .صبح ساعت ۵ بود که اماده رفتن شدیم یک لشکر من رو همراهی کردندمن برای اخرین بار با تو درد دل کردم .ان روز برای اولین بار بعد از مدت ها باران می بارید که مادرم گفت آرسام قدم خیر ه به بیمارستان که رسیدیم به بخش که رفتم قرار بود مرا ساعت ۷ صبح عمل کنند و همه فکر می کردند من عمل شده ام .پرستار به من گفت تا ساعت ۱۱ عمل نمی شی چون مورد اورژانسی برای دکترم پیش اومده بود بعد که اومدم با اسانسور برم پایین دیدم که خانم پرستار نوزادی که تازه تولد شده رو با دستگاه داره میبره و بابا ییت هم دنبالش داره میره و فکر میکنه که بچه خودشه و ه...
30 آبان 1391

می نویسم تا بدانی عشق چیست ؟مادر کیست؟

  من و بابایی در تاریخ 2/9/84 عقد کردیم  ودر شب مبعث رسول اکرم در تاریخ 31/5/85 با هم ازدواج کردیم  بعد از گذشت یک سال  به پیشنهاد بابات درسم رو ادامه دادم البته نه در رشته قبلیم که ریاضی بود بلکه رشته تربیت بدنی که از بچگی هم عاشق  ورزش بودم. در این رشته به دلیل دروس عملی سنگین باید تا تمام شدن درسم برای مادر شدن صبر میدادم اما با تلاش خودم وشوق مادر شدن با معدل بالا شش ترمه درسم تمام شد . ترم اخر بودم بعد از مسافرتی که در ایام عید برای دیدن خانواده ام به قطر رفتیم در بازگشت از قطر در روز۲۷فروردین ۸۹ در سر کلاس عملی بودم ودر حال دوی ۵۴۰ متر که حس عجیبی به من می گفت ورزش سنگین انجام ندهم بعد از بر...
30 آبان 1391

دو ماهگی

    قد ٦٢س          *وزن٦ کیلوو ٥٠٠گرم کار هایی که در این ماه انجام می دادی : وقتی که منو بابایی باهات حرف می زدیم با تکون دادن دست و پای کوچکت و گفتن اغو باهامون حرف میزدی.در این ماه تو رو ختنه کردیم دقیقا چهل روزت بود ...
30 آبان 1391

یک ماهگی

قد٥٨  س      *            وزن٥ کیلو و ٥٠٠گرم کار هایی که در این ماه انجام میدادی: با دست های کوچولو ت موهای خودت رو می گرفتی و اگه که نمی تونستی دستت و باز کنی جیغ می زدی.دو بار هم بلند خندیدی.   ...
30 آبان 1391

سه ماهگی

قد65س وزن    * 7کیلو و500 گرم کارهایی که در این ماه انجام میدادی :در هنگام شیر خوردن برای خودت می خوندی      ...
30 آبان 1391

هفت ماهگی

قد٧٣    *وزن ٩ کیلو و ٧٠٠ گرم کارهایی که در این ماه انجام می دادی :کم کم می نشستی .دست میزدی.من و بابایی رو می شناختی جوری که بغل دیگران که می رفتی بی تابی می کردی.هر وقت بابایی می خواست سنتور بزنه تو هم می خواستی که اهنگ بنوازی و مضراب رو از بابا می گرفتی مثل عکس پایین   .کلماتی که می گفتی .دد.ب ب.عدیدم .   ...
30 آبان 1391

شش ماهگی

قد٧٢    وزن٩ کیلو و٥٠٠ گرم کار هایی که در این ماه انجام می دادی :سینه خیز نمی رفتی اما با غلط زدن خودت رو به هدفت نزدیک می کردی. هر چی به دستت می رسید به سمت دهنت می بردی.دستمال کاغذی را پاره می کردی   ...
30 آبان 1391

ده ماهگی

قد٧٧ س  وزن ١٠ کیلو و٥٠٠ گرم کارهایی که در این ماه انجام می دادی :خیلی شیطون شده بودی توی روروک که می نشستی به همه چیز دست می زدی تمام سنگ ریزه های توی شومینه رو بیرون میریختی.وسایل توی بوفه رو می خواستی که بیرون بیاری من تمام در بوفه رو چسپ میزدم.جای دست کوچکت روی تمام وسایل خونه اوفتاده  بود و من هر چی تمییز می کردم فایده نداشت.تا دوربین میدیدی لبخند می زدی و ژست می گرفتی  ...
30 آبان 1391

یازده ماهگی

قد٥/٧٧ س    وزن  ١٠ کیلو و ٦٠٠ گرم کارهایی که در این ماه انجام می دادی :شب پتو رو از روی خودت کنار می زدی  چند قدم گام بر می داشتی و زمین می خوردی  موهات رو شانه می زدی .قاشق دست می گرفتی و می خواستی خودت بخوری ماشین سواری میکردی .موبایل رو بر می داشتی و الو می گفتی. کلماتی که می گفتی.بیا-ن ن-ب ب- بابا - ...
30 آبان 1391